سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سنگ صبور

این دفعه دیگه تصمیمشو گرفته بود. می خواست به تموم نداشته هاش برسه. تموم داشته هاشو جمع کرد ریخت تو یه کیسه، کیسه رو انداخت رو دوشش و راه افتاد . ازپیچ و واپیچ های مغزش که عبور می کرد یهو  یه درد عجیب تو سرش حس کرد.به یه جایی خورده بود. سرشو که بالا آورد یه دیوار بزرگ دید که انتهاش معلوم نبود. هرچی زور زد نتونست ازش عبور کنه. دیوید کاپرفیلد هم که نبود. سرشو بلند کرد یه بار دیگه به دیوار خیره شد. هر آجرش یه رنگ بود. یه شکل نبود. ولی چقدر براش آشنا بود. انگار همه رو  خودش رو هم چیده بود.


نوشته شده در جمعه 86/8/25ساعت 8:38 عصر گفت و لطف شما ()

Design By : Night Melody